meghraz

meghraz

۱۳۹۶ آذر ۴, شنبه

۹۷: چوب خط لایتناهی

انسان ها اسیر هستند. اسیر زمان اسیر مکان اسیر همدیگر، اسارت تحمل ناپذیری را تحمل می کنند، و این چرخه تکراری را به کرات ادامه می دهند. تا جان در بدن دارند، زنجیر های خون آلود خود را به این طرف و آن طرف می کشند. انسان ها اسیر هستند.  مخلوقان متوهمی که زندان‌بانش را می پرستند و زندان بانی که از دست زندانیان عاصی شده و تنها به مرگشان رضا می دهد. گریزی نیست از این زندان و زندان بان، و حتی گریزی نیست از این زندانیان متوهمی که قدم هایشان به کوتاهی افکارشان است... و زبان هایشان به بلندی زنجیرهای اسارتشان...

۱۳۹۶ مهر ۲, یکشنبه

۹۶: زندگی روزمره ی یک عاشق

دستانش آغشته به روغن بود، از آن روغن هایی که می زنند به موهایشان، هر وقت بیکار می شد با موهایش ور می رفت، شانه می کرد ، با کش می بست، روغن میزد، دستان چرب برایش ناخوشایند بود ولی با اشتیاق انجامش میداد، همین که در آینه خوشگل به نظر برسد کافی بود. از اتاق بدون آیینه می ترسید، از آینده می ترسید... نکند موهایش بریزند، از تصور خودش وقتی که کچل بشود می ترسید!  از نگاه همه ی آدم ها می ترسید، نکند به موهایش حسادت کنند ... نفرین کنند، موهایش را دوست داشت، خودش را دوست داشت ،  نمی توانست اینگونه معشوقه اش را در معرض چشمان گناه آلود رها کند، پس تیغ را برداشت، گریه می کرد اما دستانش نمی لرزید، قژژژ ..قژژژ! کارش که تمام شد، سرش را زیر شیر آب گرفت، نگاهی به آینه انداخت، غریبه ای را دید، لبخندی زد. دستانش می لرزید...

۱۳۹۶ شهریور ۱۲, یکشنبه

۹۵: هر روز، هر ساعت، هر ثانیه

صورتک بزن ، نه یکی ، نه دو تا بلکه هزاران، شاید درد بودنت درمان شد، شاید عروسک گردانی به تو دل بست، شاید تقلای زنده ماندن دست از سرت برداشت، تو زندگی می کنی، در پس هر صورتک ، تو فریاد عریان پوچی هستی در پس هر صورتک، تو خشم ، اندوه ، خنده و عشق را کشف می کنی در پس هر صورتک، تو تاوان سادگیت را دادی تا آنجا که در توانت بود ، دیگر بس است، بس است اینهمه ساده بودن اینهمه آسان بودن ، آسان فتح شدن، تو شب را دادی ، و روشنایی روز را گرفتی، تو پایان هر چه در آغازش یافتی، تو آتشی را افروختی در عمق دریا ، تو مظهر هر تناقضی، دیگر بس است، صورتک بزن...

۱۳۹۶ مرداد ۲۶, پنجشنبه

۹۴: بیگ بنگ!

سه خدا بود ، سه درخت بود و سه پرنده، بی نشان از همه جا از همه کس، خدای اول یک درخت و یک پرنده برگزید، و همینطور خدای دوم و سوم... هر کدام درختان را کاشتند و ساقه ای شکاندند برای لانه ی پرنده، پرندگان بی سر و صدا بزرگ شدند، تا زمانی که صدای جنس مخالف از درخت خدای دیگری آمد، طغیان کردند ، آشیانه را رها می کردند به سمت صدا شتافتند اما خدای مقابل پسشان زد، ده ها بار و صدها بار تا صدای پرندگان به جبر خدایگان خاموش شد. درختان ریشه دواندند، ریشه ها همدیگر را یافتند حال سه درخت به دور از چشمان تیزبین خدایان ، یکی شدند،  ریشه ها ، تنه ها ، ساقه ها برگ ها و میوه ها یکی شدند، تا جایی که هیچ خدایی تاب تحمل طعم یکی شدن میوه ها را نداشت، پس ریشه ها را سر بریدند، ده ها بار و صدها بار تا درختان به جبر خدایان خشکیدند. پرندگانی پرکشیده و درختانی پوسیده، سه خدای درمانده و تنها ، خشمگین از کرده هایشان، یکدیگر را مقصر می پنداشتند، خدای اولی خدای دومی را ، و سومی هر دو را، جبر و کینه درآمیختند ، خشم فوران کرد و آن‌کس که خود را بی گناه میپنداشت زنده ماند...

۱۳۹۶ مرداد ۱۱, چهارشنبه

۹۳: دست و پا زدن در این مرداب...

سالیان سال بگذرد تا نهالی ریشه بدواند، در دل زمین، زمینی که معبد گناهکاران است، و خدایی که تنها نظاره گر است، و آسمانی که هر جنبنده ی زمینی را پس می زند. سالیان سال طول می کشد تا دستی دراز شود، میوه ای را بچیند، این تکرار مکررات هر روز کسل کننده تر می شود، هر روز آغازی پایان می شود و پایانی آغاز، سرنوشتِ یکسان از انسانی به انسان دیگر منتقل می شود، و مایی که در پی خوشبختی می گردیم... گیر کرده در این چرخه ی معیوب، به خداوند ایمان می آوریم، به نبودش ایمان می آوریم و در آخر به پوچی ایمان می آوریم، تا اینگونه درد بودن را کمتر کنیم، و هر بار شکستی پیروزی تلقی می شود ، و  هر پیروزی شکست...

۱۳۹۶ مرداد ۱, یکشنبه

۹۲: کارهایت را نیمه تمام نگذار!

انسان سرآمد همه ی پوچی هاست، تاوان گناهی نابخشودنی که گناهکارش همچنان به او امید دارد، به پوچی دلبسته است، به نیستی چشم دوخته تا هستی مورد انتظارش از آن تراوش کند...
پشت بامی نبود اگر آسمانی نبود، آسمانی نبود اگر ستاره ای نبود، گناهی نبود اگر گناهکاری نبود، و این علت و معلول ها این سوال و جواب ها بی دلیل میشوند وقتی تو بی تفاوت از کنارشان می گذری، بی اختیار جبری ستودنی را بر هر آنچه که تو را محدود می کند وارد می کنی، و این ارزشمند است... این سقوط عامرانه ارزشمند است در دنیایی که هیچ ارزش ندارد...

۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

۹۱: کتاب مقدس را از بر باش!

به راهبه ها حسودیم می شود، به انسان هایی که عشق برایشان ممنوع است، به فراق بالی که آرزویش را دارم، تخمی را میکاری، آبش میدهی،درخت می شود... میوه می دهد، میوه ای زهرآگین که با هر تکه اش مسموم می کند روحت را ، فکرت را، عاشق میشوی ! آن انسان بدبختی که با خشم بیگانه است، با تنهایی بیگانه است، از درون خورد می شود، هرکس که به این درخت نزدیک شود ​و دست‌درازی کند، اندوهگین می شوی،  ولی چه فایده که خشمی در وجودت نیست، تا قلم کنی آن دستان بیگانه را... تو مفلوک میشوی، بی چیز، از درون تهی، آن روزی که انسان خشمش را ببازد روز مرگش است، با جنازه تفاوتی ندارد... جنازه ای که بوی تهفنش را فقط خودش احساس می کند، این بوی توست که جهان را به کثافتی تبدیل کرده، تویی که عاشق شدی و به هیچ دلخوش نمودی، تو رستگاریت را در دیگری دیدی، غافل از آنکه آتش در دل ها زبانه می کشد، دیگر خبری از صفات لایتنایی وحی داده شده نیست، تویی و بوی مشمئز کننده ات، همین و بس، پس لذتش را ببر!

۱۳۹۶ تیر ۵, دوشنبه

۹۰: کمی رویا ببین!

چشمان صد گوسفند نظاره‌گر اوست، چوپانی که تشنه بود ، کمی آب حیات خورد، و به راهش ادامه داد. صد گوسفند هم پشت سرش، سگی در میانشان میلولید، از نرمی صد راس به خود میبالید، که امنیت این آرامش در دستان اوست، سگ هم نظاره‌گر چوپان بود، چوپانی که گشنه بود،  یک سیب درخت ممنوعه را خورد، آسمان غرید ، طوفانی به پا شد ، اما او به راهش ادامه داد، گوسفندان یکی یکی ناپدید می شدند، سگ بی تاب بود ، آرامشی نداشت که به آن ببالد، چوپان به پشت سرش نگریست، تنها بود، دیگر راه نرفت، نشست، چوپانی که خسته بود، کمی خوابید...

۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

۸۹: من از جنس تو نیستم.

آرام‌گاه انسانها ، تنها ویژگی که ندارد آرامش است، انسان زاده ی جنگ و نزاع است، میدان جنگی به وسعت یک تخت! پس آرامش سنخیتی با انسان ندارد، موجودی که به بردگی می گیرد، به دار می آویزد، به رگبار می بندد، نمی تواند ادعای آرامش کند، در پس هر کلمه ای جنگیی خفته، این بی نظمی را خدا خلق کرده، شکی در آن ندارم، این کثافت تنها از او برمی آید، چون تنها قدرت موجود برای چنین آشوبی در دستان اوست، اشتیاقی که به جنگ دارد از دیرباز و از بدو تاریخ بشری، نشان از یک بازیگردان هوس‌باز دارد که تشنه ی «ظلم‌بینی» است، تشنه ی به خون قلتاندن مخلوقاتش، هدفی واهی به نام جاودانگی را به خورد مخلوقش داده تا امید را در دلش زنده نگه دارد، مرگ انسان افیون زده اش می کند، که می میراند می میراند، که تنها اوست که قدرت یکتاست، بی شک هم هست.
هر قدرتی ابزارش روزی  با خشم درهم آمیخته می شود ، مثل نطفه ی انسان... که با خشم روی تخت بسته شده است. قدرتی خدادادی از جنس خدا

۱۳۹۶ تیر ۳, شنبه

۸۸: پس تو چرا اینقدر بزرگی؟!

دست کوتاهی به سمت کتابی رفت، مغز کوچکی جمله های ساده ی کتاب را خواند، و سرانجام آغاز شد آنچه باید آغاز می شد. قلم کوچکی انگشتان کوچکی را لمس کرد ،تا این بار ، برعکس بنویسد بر روی کف دست، آن جمله های ساده را... قدم های کوچکی برداشته شد ، در زنگ‌زده ای که همیشه باز بود برای فرار کردن... جهانی که کوچک می نمایید، آسمانی کوچک ، درختانی کوچک، صداهایی به گوش می رسند، هرچند یواش... اما می رسند، همه چیز و همه کس به اندازه ی خودشان ، به اندازه ی اندوخته شان، کوچک ، مختصر و مفید...

۱۳۹۶ خرداد ۲۷, شنبه

۸۷: ای کاش بباریم

ایستاده ام، در غباری که پای رفتن ندارد، غباری که غلیظ تر از من است، در من حل نمی شود، غباری که من و تو را ما نمی کند، بلاتکلیفی را می دمد در روح و جسم آدمیت، غباری که خود ساختیم، ما پرورانده ای‌مش تا دلیلی بتراشیم برای نزاع هایمان، پرده ای بین من و تو ، تا هاله ای ایجاد میان روح سیالمان. خود را نیست و قربانی کردیم تا از پاسخ های پیچیده سرباز زنیم ، این کلمات هرچند وصف نمی کند حال من و تو آن غبار را ، اما... دلیلی است بر تمام خود خواهی ها ، بی ثباتی ها، منیت های پوچمان... شاید باران ببارد... آخ که دلم باران غبارکُش می خواهد...

۱۳۹۶ خرداد ۲۱, یکشنبه

۸۶: تو خدای منی!!

پنجره ی اتاقم هر شب از صدای سنگ ریزی به صدا درمی‌آید، میروم در پنجره، سنگ بزرگی را می بینیم که علامت نزدن بود، هر بار تکه کوچکی از خودش را می کٙنٙد و پرتابش می کند، تا رخ دیوانه ی من را به تماشا بنشیند، و این داستان هر شب ادامه دارد. من هم نشانی باغبان بهشت را برایش زمزمه می کنم...هرشب، اما پای رفتن ندارد، سنگ است، به چه درد باغبان می خورد، می گویم خیلی هم به درد می خوری! سگان دوزخ از سنگی به بزرگی تو می ترسند، باغبان تنهاست، همدم می خواهد ، و چه کسی بهتر از تو، تا کی می خواهی هر شب کوچک و کوچک تر شوی؟، تا کی میخواهی عمرت را زیر پنجره ی من تلف کنی؟ سنگی دیگر پرت می کند. جا خالی میدهم، لبخندی می‌زنم... این‌بار نشانی کوزه‌گر ‌بهشت را زمزمه می کنم، عصبانی می شود! می گویم کوزه‌گر به تو نیاز دارد، برای شکستن جام! تا دوباره بسازدش! بهشت را برای نوشیدن نساخته اند، برای شکستن است، تعجب می کند، سنگی دیگر روانه ام می کند... نشانی خدا را زمزمه می کنم، لبخندی می زند! می گویم خداراشکر!! امشب می‌روی یا فرداشب؟! ناراحت می شود، سنگی دیگر... کوچک و کوچک‌تر...

۱۳۹۶ خرداد ۱۹, جمعه

۸۵: به هیچ دل‌خوش کنندگانیم...

آرامش واژه ای کذایی در یک دنیای بی سر و ته است، آرامش تلقینی از توهمات مغزهای بی اعتنایی است که اسیر منیت هستند، آرامش را در نوشته هایی می‌توان یافت که قلم و کاغذهای آفریننده شان رنگ خون را ندیده اند، رنگ خشم را... آرامش پتکی محکم است در دستان ظالم، آرامش راهی بی پایان هست، به ناکجا آباد، نوشدارویی است پس از مرگ مظلوم، خفقان درونی ، خودکشی بدون درد، تقدسی مسموم و هرآنچه که انسان را به "هیچ" دلخوش می کند...

۱۳۹۶ خرداد ۹, سه‌شنبه

۸۴ : تضاد پیش پا افتاده

سفید و سیاه ، تاریکی و روشنایی، همه اینا پس لرزه های دنیای پر از تضاد است، دنیایی که جبهه بندی می کند، یک طرف را حق و طرفی را باطل می پندارد. دنیایی که پوچی را خلق کرده و آنرا با سادگی پیوند زده تا هر زرق و برق فریبنده ای را مقدس جلوه دهد. منطقِ تضاد را در دل هر جنبنده ای نهادینه کرده تا دشمنی و نفاق سرگرمی این روزهایش باشد. دنیایی که قدرتش را مدیون تفرقه است مدیون تضاد های پیش پا افتاده ای که بسترساز جنگ های پیچیده شده. گویی حرف ها ، کلمات ، جمله ها و سخنرانی ها ، بی معنی می‌شوند وقتی از تضادها صحبتی نشود، دیگر کسی به داشته هایش قانع نیست، دیگر کسی به صدای هماهنگ طبیعت اهمیتی نمیدهد، همه به دنبال ناکوک‌ترین ساز می گردند. دیگر کسی به سادگی اهمیت نمی‌دهد.

۱۳۹۶ فروردین ۴, جمعه

۸۳: عاشق رهایی باش و عاشقش بمان.

لالا لالا... لالایی برای بی خوابی، برای بیدار ماندن، برای زنده ماندن، برای تو ، برای من، برای هر کس که به بودن قانع نبود، در جستجوی ماندن بود. برای هر غریبه ای که آشنایی را تنها در رویا دید. برای هر برگی که با تکان بال های کبوتری محکوم به سقوط شد. برای هر فریادی که از زبان خشکیده ی هیچ آزاده ای خارج نشد. بگذار شب بخوابد ، بگذار شهر بخوابد ، بگذار همه کس همه چیز بخوابند، اما تو با لالایی من بیدار بمان. تو به حرمت خروش نجوشیده ی درونمان، بیدار بمان...

۱۳۹۵ اسفند ۱۹, پنجشنبه

۸۲: به امید آن روز...

استحقاق مرگ ، کمی دردناک می شود وقتی بدیهی ترین چیزها پیچیده تریشان شود. روز به روز هفته به هفته، ماه به ماه و سال به سال، تکرار و تکرار تا آنجا که عشق هم تکراری شود ، هر آدمی معشوق شود، هر نیمکتی جایگاه عشق ورزیدن، هر خیابانی ، دل انگیز باشد برای قدم زدن، هر کتابی خواندنی باشد و هر قلمی زیباترین جمله ها را به ثبت برساند، تکرار تکرار ، این افیون دنیا، این چرخه ی ساده با اندرونی پیچیده که هر بنی بشری را صادق می انگارد. هر ابلیس صفتی را مهربان و هر خداشناسی را کافر...
به دنبال من نیا، نیا تا وقتی راهی بیابم تا این چرخه را بشکنم، این تضاد را این سادگی وهم آلود را ، منکر من باش، مرا طرد کن تا وقتی که خودم سرمست و خرامان به سراغت بیایم، با چرخ دنده های خونین این چرخه در دستانم...

۱۳۹۵ بهمن ۳, یکشنبه

۸۱: یک تقاضای نوستالژیک!

هیسسس ، آرام باش، کمی آرام، بی سر وصدا، نترس چیزی را از دست نمی دهی، شاید من را یا خودت را... ولی مهم نیست ، من و تو مهم نیستیم، ما پشیزی نمی ارزیم، ما مسخ این دنیاییم، پس بی ارزش تر از هرچیزی که فکرش را بکنی، شرط می بندم قدرتش را نداری ، قدرت سکوت کردن، حرف نزدن، در تو نیست، باید مرگ را تجربه کنی تا به هضیان های وجودی ام پی ببری، تو غلام حلقه به گوش این دنیایی، پس فریاد بزن، آنقدر فریاد بزن  تا سکوت من معنا پیدا کند، وجود من به تو وابسته است، پس فریاد بزن، فریاد پوچ تو به ناگفته های من اعتبار می بخشد، حنجره ات را جر بده با مزخرفات دنیوی، تو با کثافت های صوتی ات ، سکوت مرا پاک و منزه می کنی، پس لب تر کن تا خشک بماند افکارت، شرط می بندم جراتش را نداری، تو از خودت خدایی ساختی که منِ ابلیس تا ابدالدهر بر آن سجده نمی کنم. تو کنکاش بیهوده ی این دنیایی در هزارتوی افکار مقدس من.
ساکت باش، سخنی نگو، تا من بمیرم، فقط برای چند لحظه چیزی نگو...