meghraz

meghraz

۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه

۴۷: کنکاشی پیرامون «حذب مخالفان مخالف»!

آیا باید به اعتقاد ها باور داشت یا به باور ها اعتقاد؟!
شما عقایدی دارید که گروهی با آنها مخالفند و برعکس.
اما آنها با عقاید شما مخالف می کنند یا با مخالفت شما؟!!
چگونه تشخیص دهیم که به تفکری معتقدیم!؟
یک راه حل ساده یافتن آوانگاردی در آن نوع طرز فکر است. شما به یک پیشوا یا راهنما نیاز دارید تا بتوانید به عقاید خود نظم و ترتیب ببخشید. راه حل دوم خلق مشی فکری توسط خودتان است!!
اینها به کنار...
روی صحبتم با آن دسته است که تنها مخالف عقاید دیگرانند... اینها انگل های جامعه اند! میگردند.. تا  هدف متفکری را بیابند. سپس با تخریب آن پیروزمندانه مغز لخت و پوچ خود را به نمایش می گذازند. اگر کورسویی از شکست طرف مقابل را ببینند، داد و هوار می کنند و  افکار و اعتقادات نداشته شان را علم می نمایند...
تشخیص این قشر بستگی به خودتا دارد! اگر تحمل یک شکست کوچک و بی ارزش را دارید، پس آسان است! میتوانید اعضای این گروه را شناسایی کنید. بحث با آنها همیشه با شکست همراست زیرا هدف آنها تخریب است نه تقلیب دیدگاه شما!
به اطرافیانتان  فرصت بدهید تا با شما بحث کنند.  در نهایت لو می دهند که عضو« حذب مخالفان مخالف» اند.
باید اعضای این حذب را طرد کرد. به انزوا کشیدشان! تا سر آخر خودشان با خودشان مخالفت کنند و به انحطاط کشیده شوند..!
به امید آن روز!

۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

۴۶: دَوَران زندگی

من مگس ام... میگردم... من گردم... می گردم
من دودم‌‌‌... محو می شوم... من چوبم... می سوزم
من عملی ام که در عمل انجام شده قرار گرفت...
من خاکی ام که جلوی فرسایش زمین را گرفت..
من فراری ام که کسی آن را نکرد...
من قراری ام که گذاشته نشد...
من ابری ام گریه نکرد...
من بازنده ای ام که هیچوقت بازی نکرد...
من سازه ای ام ساخته نشد...
من نوزادی ام  که متولد نشد...
من مرده ای ام که دفن نشد...
من زنی ام که باکره ماند...
من مردی ام که آرزویش برای تمام فصول بودن بود...
من شوخی ام که جدی گرفته شد...
من آنقدر می گردم تا به خاکی برسم... روزی گریه می کنم... دوباره متولد می شوم. رشد می کنم. تکثیر می یابم... خرگوشی در حال فرار کردن مرا له می کند. عاشقی بعد از قرارش مرا می کند. زنی مرا در لب پنجره ی خانه اش میکارد. مردی مرا میبیند...عاشق زن میشود و من میپوسم...


۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

۴۵: به کمی درک و توجه نیازمندیم!

این متن تلاشی است برای نویسنده شدن. یحتمل تلاش بعدی هم برای نویسنده ماندن. و باز تلاشی برای آرامش یافتن... تلاش... تلاش...
می گویند آرزو بدون تلاش ارزنی نمی ارزد. اما نگفته اند تلاش بی آرزو تکلیفش چیست؟!
هیچ ترازویی نیست که بتواند این دو را میزان کند! اصلا وزنی دارند؟! هر دو این بالا در مغز به سر می برند!. سر صبحی آرزو بیرون می آید، رخی می نماید، عشوه می کند ، دل می رباید و عشاق را به حال خود می گذارد.
تلاش تا لنگ ظهر می خوابد. روی ماه آرزو را ندیده. فقط درباره اش شنیده است!  فلان و بهمان! این رفتار های مجانین برایش عجیب هست. اما کسی به او اهمیت نمی دهد. همه در بهت آرزو مانده اند. برای یافتن پاسخ هم تلاشی نمی کند. خوب ساده است. مگر تلاش، تلاش می کند؟!!!
و هر روز این داستان تکرار می شود. هر روز ... هر روز ...

من باقی عمرم را در ندانستن نمی گذرانم. تلاشم باید متوجه این قضیه شود. من در این روزمرگی وسوسه انگیزم دفن نمی شوم. آرزوی مغرورم باید این را درک کند.
کمی تا قسمتی...
نیازش دارم!