شب که سکوت ندارد. ما به آن سکوت میدهیم. با رویاهایمان یا کابوسهایمان. مرز بین روشنایی یا تاریکی. تللؤ باریکه ی نوری از میان شاخه های درختان جنگلی. غروبی یا گرگ میشی. درختان نمی دانند. شب هم نمیداند. تنها ماه است که از رازهایمان خبر دارد. او هم که در سکوتمان منتظر صبح می شود تا بخوابد.
meghraz
۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه
۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه
۶۷: بزرگِ کوچک
فکر می کنم . آخ که فکر کردن چه حالی دارد! گاهی سفید است، گاهی سیاه گاهی خاکستری. مثل نقاشی که رنگی جدید خلق می کند، فکری جدید خلق می کنم. از قلم شروع می شود با کاغذ ادامه پیدا می کند و در مغزم تمام می شود.
مثلا... به عاشقان همنسلم فکر می کنم. عشق های خندهدار. میروم دو خط از میلان کوندرا میخوانم و خوشحال و خندان از اینکه در یک زمان دیگر و یک مکان دیگر بزرگانی هستند که مثل من فکر می کنند.سر بر بالین میگذارم، شاید در رویاهایم مثل آنها بزرگ شوم!
۶۶: خاکبرداری
این رخنه را دوست دارم. این ورطه ی خیال . این جدالی بین من و خود . این تنگ نگری دیگران که در تُنگ خود غرق شده اند را . این قطره ی جوستجوگر درونم را که به دنبال صدف نایاب دریای تنهاییست دوست دارم.
و من به دنبال تنفری تار و تیره به سایه ی یک زن میرسم
۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه
۶۵: سکوت معنادار
من سکوت می کنم پس هستم! من چیزی نمی گویم، کاری نمی کنم اما هستم. ثابت می کنم که هستم با نگفته هایم. من... من! من حتی در برابر خودم سکوت می کنم.
قلمم را برمیدارم می خواهم بنویسم اما سکوت می کنم. گوشیم را برمیدارم می خواهم تایپ کنم اما سکوت می کنم. روزی را میبینم که در حال مرگم اما سکوت می کنم. تنها کاری که از دستم برمی آید.سکوت بی معنی که برای من معنادار است.