meghraz

meghraz

۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

۹۱: کتاب مقدس را از بر باش!

به راهبه ها حسودیم می شود، به انسان هایی که عشق برایشان ممنوع است، به فراق بالی که آرزویش را دارم، تخمی را میکاری، آبش میدهی،درخت می شود... میوه می دهد، میوه ای زهرآگین که با هر تکه اش مسموم می کند روحت را ، فکرت را، عاشق میشوی ! آن انسان بدبختی که با خشم بیگانه است، با تنهایی بیگانه است، از درون خورد می شود، هرکس که به این درخت نزدیک شود ​و دست‌درازی کند، اندوهگین می شوی،  ولی چه فایده که خشمی در وجودت نیست، تا قلم کنی آن دستان بیگانه را... تو مفلوک میشوی، بی چیز، از درون تهی، آن روزی که انسان خشمش را ببازد روز مرگش است، با جنازه تفاوتی ندارد... جنازه ای که بوی تهفنش را فقط خودش احساس می کند، این بوی توست که جهان را به کثافتی تبدیل کرده، تویی که عاشق شدی و به هیچ دلخوش نمودی، تو رستگاریت را در دیگری دیدی، غافل از آنکه آتش در دل ها زبانه می کشد، دیگر خبری از صفات لایتنایی وحی داده شده نیست، تویی و بوی مشمئز کننده ات، همین و بس، پس لذتش را ببر!

۱۳۹۶ تیر ۵, دوشنبه

۹۰: کمی رویا ببین!

چشمان صد گوسفند نظاره‌گر اوست، چوپانی که تشنه بود ، کمی آب حیات خورد، و به راهش ادامه داد. صد گوسفند هم پشت سرش، سگی در میانشان میلولید، از نرمی صد راس به خود میبالید، که امنیت این آرامش در دستان اوست، سگ هم نظاره‌گر چوپان بود، چوپانی که گشنه بود،  یک سیب درخت ممنوعه را خورد، آسمان غرید ، طوفانی به پا شد ، اما او به راهش ادامه داد، گوسفندان یکی یکی ناپدید می شدند، سگ بی تاب بود ، آرامشی نداشت که به آن ببالد، چوپان به پشت سرش نگریست، تنها بود، دیگر راه نرفت، نشست، چوپانی که خسته بود، کمی خوابید...

۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

۸۹: من از جنس تو نیستم.

آرام‌گاه انسانها ، تنها ویژگی که ندارد آرامش است، انسان زاده ی جنگ و نزاع است، میدان جنگی به وسعت یک تخت! پس آرامش سنخیتی با انسان ندارد، موجودی که به بردگی می گیرد، به دار می آویزد، به رگبار می بندد، نمی تواند ادعای آرامش کند، در پس هر کلمه ای جنگیی خفته، این بی نظمی را خدا خلق کرده، شکی در آن ندارم، این کثافت تنها از او برمی آید، چون تنها قدرت موجود برای چنین آشوبی در دستان اوست، اشتیاقی که به جنگ دارد از دیرباز و از بدو تاریخ بشری، نشان از یک بازیگردان هوس‌باز دارد که تشنه ی «ظلم‌بینی» است، تشنه ی به خون قلتاندن مخلوقاتش، هدفی واهی به نام جاودانگی را به خورد مخلوقش داده تا امید را در دلش زنده نگه دارد، مرگ انسان افیون زده اش می کند، که می میراند می میراند، که تنها اوست که قدرت یکتاست، بی شک هم هست.
هر قدرتی ابزارش روزی  با خشم درهم آمیخته می شود ، مثل نطفه ی انسان... که با خشم روی تخت بسته شده است. قدرتی خدادادی از جنس خدا

۱۳۹۶ تیر ۳, شنبه

۸۸: پس تو چرا اینقدر بزرگی؟!

دست کوتاهی به سمت کتابی رفت، مغز کوچکی جمله های ساده ی کتاب را خواند، و سرانجام آغاز شد آنچه باید آغاز می شد. قلم کوچکی انگشتان کوچکی را لمس کرد ،تا این بار ، برعکس بنویسد بر روی کف دست، آن جمله های ساده را... قدم های کوچکی برداشته شد ، در زنگ‌زده ای که همیشه باز بود برای فرار کردن... جهانی که کوچک می نمایید، آسمانی کوچک ، درختانی کوچک، صداهایی به گوش می رسند، هرچند یواش... اما می رسند، همه چیز و همه کس به اندازه ی خودشان ، به اندازه ی اندوخته شان، کوچک ، مختصر و مفید...

۱۳۹۶ خرداد ۲۷, شنبه

۸۷: ای کاش بباریم

ایستاده ام، در غباری که پای رفتن ندارد، غباری که غلیظ تر از من است، در من حل نمی شود، غباری که من و تو را ما نمی کند، بلاتکلیفی را می دمد در روح و جسم آدمیت، غباری که خود ساختیم، ما پرورانده ای‌مش تا دلیلی بتراشیم برای نزاع هایمان، پرده ای بین من و تو ، تا هاله ای ایجاد میان روح سیالمان. خود را نیست و قربانی کردیم تا از پاسخ های پیچیده سرباز زنیم ، این کلمات هرچند وصف نمی کند حال من و تو آن غبار را ، اما... دلیلی است بر تمام خود خواهی ها ، بی ثباتی ها، منیت های پوچمان... شاید باران ببارد... آخ که دلم باران غبارکُش می خواهد...

۱۳۹۶ خرداد ۲۱, یکشنبه

۸۶: تو خدای منی!!

پنجره ی اتاقم هر شب از صدای سنگ ریزی به صدا درمی‌آید، میروم در پنجره، سنگ بزرگی را می بینیم که علامت نزدن بود، هر بار تکه کوچکی از خودش را می کٙنٙد و پرتابش می کند، تا رخ دیوانه ی من را به تماشا بنشیند، و این داستان هر شب ادامه دارد. من هم نشانی باغبان بهشت را برایش زمزمه می کنم...هرشب، اما پای رفتن ندارد، سنگ است، به چه درد باغبان می خورد، می گویم خیلی هم به درد می خوری! سگان دوزخ از سنگی به بزرگی تو می ترسند، باغبان تنهاست، همدم می خواهد ، و چه کسی بهتر از تو، تا کی می خواهی هر شب کوچک و کوچک تر شوی؟، تا کی میخواهی عمرت را زیر پنجره ی من تلف کنی؟ سنگی دیگر پرت می کند. جا خالی میدهم، لبخندی می‌زنم... این‌بار نشانی کوزه‌گر ‌بهشت را زمزمه می کنم، عصبانی می شود! می گویم کوزه‌گر به تو نیاز دارد، برای شکستن جام! تا دوباره بسازدش! بهشت را برای نوشیدن نساخته اند، برای شکستن است، تعجب می کند، سنگی دیگر روانه ام می کند... نشانی خدا را زمزمه می کنم، لبخندی می زند! می گویم خداراشکر!! امشب می‌روی یا فرداشب؟! ناراحت می شود، سنگی دیگر... کوچک و کوچک‌تر...

۱۳۹۶ خرداد ۱۹, جمعه

۸۵: به هیچ دل‌خوش کنندگانیم...

آرامش واژه ای کذایی در یک دنیای بی سر و ته است، آرامش تلقینی از توهمات مغزهای بی اعتنایی است که اسیر منیت هستند، آرامش را در نوشته هایی می‌توان یافت که قلم و کاغذهای آفریننده شان رنگ خون را ندیده اند، رنگ خشم را... آرامش پتکی محکم است در دستان ظالم، آرامش راهی بی پایان هست، به ناکجا آباد، نوشدارویی است پس از مرگ مظلوم، خفقان درونی ، خودکشی بدون درد، تقدسی مسموم و هرآنچه که انسان را به "هیچ" دلخوش می کند...