meghraz

meghraz

۱۳۹۴ دی ۷, دوشنبه

۷۱: فرق ما...

سوختگی . سوزش . شب. ما گردیم میگردیم. صبح تا شب. بی تفاوت. میگذریم. بی تفاوت. آرزو می کنیم. هدف ها را تعریف می کنیم . بی تفاوت . دل می بندیم بی تفاوت . دل می شکنیم. بی تفاوت. قضاوت می کنیم بی تفاوت. محاکمه می شویم. بی تفاوت. می خندیم . زجه می زنیم. می خوابیم. بیدار میشیم. می بازیم . می بریم بی تفاوت. به مراد دل می رسیم. بی تفاوت. منحوس می شویم. شانس می آوریم. شتر خواب می بینه خوابیده. بی تفاوت . ز گهواره تا گور دانش را پس زدیم. بی تفاوت. ما ... بد هستیم. بی تفاوت. شما خوب هستید. شما خرج می کنید. شما جذب می کنید. شما حال می کنید. شما خیلی فانی... شما برنده ای . شما مدرنی . با کلاس.... ولی ما بی تفاوت... از وجود شما... رد می شویم.

۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

۷۰: اینجا یک نفر هست که ادعای خوشبختی می‌کند!

خوشبختی یعنی پنیر نصفه مانده ته یخچال را با حلوا‌شکری عوض بکنی.
خوشبختی یعنی باران پاییزی را به عطر شکوفه های بهاری ترجیح بدهی.
خوشبختی یعنی اگر راه راست این است، تو به بیراهه قدم بگذاری.
خوشبختی یعنی وقتی همه خوابند تو لالایی ماه را بشنوی.
خوشبختی یعنی بی تفاوت از نشانه های خدایی و غیرخدایی بگذری
یعنی آیینه ها را با سکوتت بشکنی.
یعنی ته دلت به عشق های گریه دار، بخندی.
یعنی منتظر خودت باشی اما نیایی.
سراسر زندگیت در پی خوشبختی گشته باشی و بفهمی که اشتباه کردی.

و همین اشتباه خوشبختی توست... نه چیز دیگری.

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

۶۹: نجاری که چوب نداشت.

دری به تخته خورد، دو دست خلق شد. دستی برای نوازش، دستی برای شفا ، دستی برای ستم‌کردن، دستی برای یاری دادن، دستی برای چنگ‌زدن به ریسمانها! اما دستان من تنها برای دست روی دست گذاشتن ساخته شدند. اگر هزار دست داشتم باز روی هم تلنبار می شدند تا پوزخندی بزنند به همه ی عشق ها و محبت ها و ستم ها و مظلمویت ها و ریسمان ها. دست روی هم می گذاشتند تا به دنیا ثابت کنند یک نفر می تواند تمام زشتی ها و زیبایی ها را به سخره بگیرد. چرا که او ساکن است و دنیا در حرکت. چرا که این زندگی دایره‌وار است. چرا که این جهان چرخه ای نا میزان با ابتدا و انتهای یکسان است و او می ایستد تا با دستهایش نردبانی بسازد به سمت آسمان...

۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

۶۸: دانای کل

شب که سکوت ندارد. ما به آن سکوت می‌دهیم. با رویاهایمان یا کابوس‌هایمان. مرز بین روشنایی یا تاریکی. تللؤ باریکه ی نوری از میان شاخه های درختان جنگلی. غروبی یا گرگ میشی. درختان نمی دانند. شب هم نمیداند. تنها ماه است که از رازهایمان خبر دارد. او هم که در سکوت‌مان منتظر صبح می شود تا بخوابد.

۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

۶۷: بزرگِ کوچک

فکر می کنم . آخ که فکر کردن چه حالی دارد! گاهی سفید است، گاهی سیاه گاهی خاکستری. مثل نقاشی که رنگی جدید خلق می کند، فکری جدید خلق می کنم. از قلم شروع می شود با کاغذ ادامه پیدا می کند و در مغزم تمام می شود.
مثلا... به عاشقان هم‌نسلم فکر می کنم. عشق های خنده‌دار. میروم دو خط از میلان کوندرا می‌خوانم و خوشحال و خندان از اینکه در یک زمان دیگر و یک مکان دیگر بزرگانی هستند که مثل من فکر می کنند.سر بر بالین میگذارم، شاید در رویاهایم مثل آنها بزرگ شوم!

۶۶: خاک‌برداری

این رخنه را دوست دارم. این ورطه ی خیال . این جدالی بین من و خود  . این تنگ نگری دیگران  که در تُنگ خود غرق شده اند را . این قطره ی جوستجوگر درونم را که به دنبال صدف نایاب دریای تنهاییست دوست دارم.
و من به دنبال تنفری تار و تیره به سایه ی یک زن میرسم

۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه

۶۵: سکوت معنادار

من سکوت می کنم پس هستم! من چیزی نمی گویم، کاری نمی کنم اما هستم. ثابت می کنم که هستم با نگفته هایم. من... من! من حتی در برابر خودم سکوت می کنم.
قلمم را برمیدارم می خواهم بنویسم اما سکوت می کنم. گوشیم را برمیدارم می خواهم تایپ‌ کنم اما سکوت می کنم. روزی را میبینم که در حال مرگم اما سکوت می کنم. تنها کاری که از دستم برمی آید.سکوت بی معنی که برای من معنادار است.

۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

۶۴: برزخ لعنتی

خداوند بهترینِ تلاش کنندگان است. این را من می گویم. کسی که تلاشی نمی کند. خداوند بهترین متضاد من است... ملموس ترینش. می میراند و زنده می کند. عین من... او انسانی را و من تفکری را... هر فکر وعده جهان باقی را می دهد که در بهشت و جهنمی خلاصه نمی شود. هر فکر خبر دنیایی می دهد که وجه تشابهش با دنیای وعده داده شده تنها برزخ لعنتی آن است. برزخی که خدا ساخته برای مخلوق مبهوتش و برزخی من ساختم برای افکار ناقصم. ساختم و خواهم ساخت. ساخته و خلق می کند. و ما هر دو حالمان از این بازی تکراری به هم می خورد.

۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

۶۳: زندگی سخنور

دوست دارم بیشتر بنویسم نه برای خوانده شدن بلکه برای خواندن! خواندن خود. ولی همه ی نویسندگان برای نوشتن نیاز به تلنگر دارند، یک حادثه، اما زندگیم مانند دریای چله ی تابستان آرام است بدون حادثه. اما امروز... دوست ندارم نوشته هایم سرشار از حادثه باشد. خود نوشتن حادثه است! اما امروز جوانی با گردن بند صلیب در بیست متریم به پرواز درآمد! و من نمی خواهم از او حرف بزنم نمی خواهم! من ساخته شده ام برا نگفتن. یک انسان برای انجام ندادن و این فلسفه ی من است. بگذار زندگی جوان صلیب به گردن جای من حرف بزند. و من هم درحالی که آمدن آمبولانس را نظاره می کنم تف بیندازم روی‌ صورت خیابان که همیشه شنونده ی خوبی بوده.

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

۶۲: صدای تنهایی

تق تق . صدای چکش... بر روی چی؟! شاید صدایی...
- سلام.
-سلام
- سر دردت خوب شد؟!
قیژژ قیژژ صدای اَره !
- مگه برای تو فرقی هم می کنه؟
- چیه ؟! می خوایی این آخرین لحظاتو هم به گند بکشی؟! اومدم چنتا از وسایلامو ببرم
- گاهی فکر می کنم رابطه ی ما اینقدر معمولی بود که ما هم باهاش معمولی شدیم شاید تو از اولش هم معمولی ولی من....
- بععله . تو از اولش مشکل داشتی با من با اطرافیانت و با خودت این اسمش خاص بودن نیست.
- من نگفتم خاصم فقط گفتم معمولی نیستم.
- سر در نمی یارم . هیچ وقت از حرفات سر در نیاوردم.
- باوشه
- هه همون «باوشه» ی لعنتی. می دونی چقد از این کلمه متنفر بودم؟!
- نه
- چیه دنبای چی میگردی؟! سیگار؟ روی میز آشپزخونه بود! گند زدی به زندگیمون.
-بلی
- حماقت بود. رابطه با یک انسان بی مسئولیت و  .... بی خیال حماقت بود.
- اوهوم
چیک چیک صدای فندک!
- نامه ی دادگاه برات میاد. امیدوارم بیایی و سر حرفت هم باشی‌
- یک قصه ی معمولی یک امیدواری معمولی یک سیگار معمولی.. هه! همه چی معمولی شد در یک چشم به هم زدن!
- تو دیوانه ای!
- و همون «دیوانه» ی لعنتی؟! میدونستی من چقدم از این کلمه خوشم میاد؟!
- آره قبلا گفته بودی.

۱۳۹۴ خرداد ۲۳, شنبه

۶۱: اشتباه مهلک

گاهی حواسم به همه چیز به همه کس و در نهایت به خودم پرت می شود. باور کن راست می گویم. مثل حواس کشیش به لبخند دختری جوان. مثل حواس راننده ای به طبیعت اطراف، مثل حواس نویسنده ای به عشق بازی پروانه ای با چراغ مطالعه اش. حواس من هم به خودم پرت می شود. اینجاست که من می مانم خودم را جای کدام طرف بگذارم. جای عاشق یا معشوق، جای عابد یا معبود.
گاهی بی تفاوت می شوم به همه چیز به همه کس و در نهایت به خودم بله به خودم. مثل بیماری به مریضی لاعلاجش. مثل زنی به همسر نامهربانش. مثل خدایی به بنده ی جفاکارش. و آنجاست که آرزوی مرگ و نابودی می کنند. مرگ خودشان یا مرگ شکنجه گرشان ولی همچنان بی تفاوت اند. اما برای من... اما برای من این بازی دو سر باخت است، چوب دو سر نجس... آن زمانی که آرزوی نابودی می کنم و بی تفاوت می شوم، امیدی در دل دارم. امیدی به تحقق آرزو و رهایی از بی تفاوتی.

حال مرا می شناسی! یک انسان حواسپرت بی تفاوت امیدوار. شاید برای شناختن دیر باشد چون لحظه ی وداع نزدیک است. هر ثانیه برای ما لحظه ی وداع است. و من هر بار اشتباه می کنم!

۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

۶۰: گاهی به جای دوختن می دوم..!

من همچنان ماندم و شاخ و برگ گل های محمدی را دوختم...*
انگار کار دیگری از دستم بر نمی آمد. دوختن و چشم دوختن، شاید هم گریستن. توقعی ندارم بختم را این گره هاباز کنند یا مسیرم را عطر گل ها تعیین نمایند. فقط می خواهم بدوزم. سر بر بالین بگذارم و بدوزم. از دستان کابوس هایم رها شوم یا از رویاهایم دل بکنم و بدوزم.
چه می شود کرد وقتی عشق راهت را سد کرده، حواست را پرت کرده، اصلا اختیارت را گرفته و بلعیده و بزرگ شده آنقدر بزرگ شده که حالا حوس گوشت و استخوان تو را کرده.
و تو باز می نگری به او به عشق به گل و به چشم هایت در انعکاس عطر محمدی!

* سال بلوا- عباس معروفی - صفحه ی ۴۶

۱۳۹۴ فروردین ۲۹, شنبه

۵۸: سکانس حذف شده

+🎵بت ها را بشکنید آمد بهاران🎵
-کاااتت . توبه آقا جان توبه دیالوگو درس بوگو
+چشم 🎵 توبه ها را بشکنید آمد اورانگوتان 🎵

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

۵۳:امید هرزه

روزنه های امید سوراخ شدند. بهتر بگویم گشاد شدند! تنها مانده ام میان این حفره ها. اسیر شدم در تلی از سلول های امیدواری. من ساخته شده ام تا شکاف ها را پر کنم. بدنم نحیفم با جرز دیوارها آشنا بود اما این حفره ها... این حفره ها را دنیا هم نتوانست پر کند. بهتر است سکوت کنم.

۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

۵۲: تلاشی برای به انزوا کشیدن شادی

اشتیاق برای شاد بودن، شاد زیستن، شاد کردن و شاد مردن! شاد مردن؟! آیا کسی می تواند ادعا کند که شاد میمیرد. آیا یک انسان مرده توانایی ادعا کردن دارد؟
لحضات شادی آور یکی پس از دیگری در این بین چنتایی هم غمگین که بین شادی ها اسیرند. محصور در تحلیل ناپذیری شادی ها. انسان هایی که قدرت تحلیل کردن شادی ها را ندارند اما مگر نمی شود خوشی ها را تحلیل کرد؟! همه چیز این دنیا را می شود تحلیل کرد. حتی فرار از تحلیل کردن را!. انسان لحضات شاد و مفرح را می آفریند تا لحظات غمگینش را بپوشاند. محصورش کند. که زندانبانش عقده هایش باشند. ولی تحلیل نمی کند. نمی شیند و با خود نمی گوید من چرا در آن مکان و زمان خوشحال بودم؟. این رفتار من به چه کسی سود رسانده و چه کسی متضرر شده؟! بله نمی پرسد چون از جواب می ترسد جوابی که کلید زندان غم و اندوه است. و اگر به جواب برسد اندوه را آزاد میکند. غم به سراغش می آید . به همین دلیل است که تحلیل رفتارش را مساوی با تیره و تار شدن زندگیش می پندارد.
ام او سقوط میکند آن هم با طناب پوسیده ی شادی! و عقده هایش در جستجوی اربابانی جدید و خوشحال...!

۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه

۵۱: تکرار مکررات

این لباس پوشیدنی نیست. این فکر کردنی نیست. این اشتیاق داشتنی نیست. این تکاپو این اضطراب این صدای درونم که مرا به ترساندن تشویق می کند واقعی نیست.
کنار می آیم نه با گذشته ی پوچم نه با آینده ی مجهولم بلکه با حال بی حالم. بله با این حال ناخوشم کنار می آیم. آنقدر که کناره بگیرد از شبح درونم. و من در آن لحظه جاودانه می شوم . فقط در آن ثانیه ی مقدس. و زمانی که فاحشه می شود. و بعد از آن سکوت، خاموشی و دوباره مرگ... و تکرارِ پایانِ جاودانگی.

۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

۵۰: پیچش دایره

آواز تنهاییست. گنجشگک سحر خیز را می گویم. برای من می خواند. جفتش را گم کرده و برای یک هم درد  می خواند. شاید مثل من بی خوابی به سرش زده. تا خواستم زبانش را بفهمم. صدایش در دوردست ها محو شد. همانند همه ی امیدهایم.... تنها قش قش چرخ های گاری رفتگر می آمد که می گفت، این چرخه همچنان ادامه دارد...

۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

۴۹: روز مرگ!

روز عشق...! ۳۶۴ روز می گذرد و ناگهان روز عشق!! ۳۶۴ روز شبیه هم و ناگهان پسوند عشق! ۳۶۴ روز به هم دیگر می خندند، با هم خوش اند و ناگهان وقار عشق توسط یک روز لگدمال میشود. دیگر خنده جایز نیست. ۳۶۴ روز رخت عزا میپوشند. بهت زده هم دیگر را نگاه می کنند که چرا یک خائن بین ما بود. ما را چه به عشق؟! ما را چه به دوست داشتن؟! ما که سرباز بودیم در دسته های هفت نفره، ۱۲ جوخه، در قالب یک گردان در جبهه ی علیه پلیدی ها میجنگیدیم. ما که به هدفمان ایمان داشتیم. این چه فتنه ای بود در دل ما؟! این ننگ را چگونه پاک کنیم؟!

می نشینند. نقشه میکشند. همه متفق القول که او یک خائن است و سزا خائن مرگ. اما یک روز را نمی توان در همان روز کشت. شیرازه ی گردان از هم پاشیده می شود! به این نتیجه میرسند که باید فردا او را بکشد. پس فردا او را سر به نیست کند. اما همه میدانند که دسته شش تایی نمیشود. تاریکی از این خلا نفوذ می کند و آنوقت شکست پشت شکست...
سکوت جلسه را فرا گرفته بود که ناگهان روز عشق وارد میشود.لبخندی بر لب، شادمان از اینکه امروز روز اوست. نفرت از هر ۳۶۴ روز دور میز میبارید. ۳۶۴ روز تشنه به خون او بودند. اما میدانستند که مرگ وی در این زمان مساوی با مرگ خودشان است.
فردای روز عشق خود را جمع و جور می کند تا او کنارش بشیند و با خنده ای تصنعی میپرسد:« حالت چطور است. امروز تو فرمانده ای و باید تو جبهه را در دست بگیری» سکوت جلسه را فرا گرفته بود. « بله میدانم. می خواهم با پلیدی صلح کنم» ناگهان همهمه ای شد « میدانم که صلح برایتان غیر ممکن است. اما میخواهم. امروز صلح کنیم» فردای روز عشق با خشمی فرو خرده گفت: « متوجه نیستی که این تلاشی بیهوده است. فردا که من فرمانده شوم این صلح را میشکنم. مگر از خشونت پلیدی ها خبر نداری» « بله این را هم میدانم اما در این یک روز عشق از ما محافظت می کند. من فرمانده ام و به کل گردان دستور میدهم دراین روز هیچ حمله ای به دشمن صورت نگیرد» خشم ۳۶۴ روز با این تصمیم چند برابر شد. اما کاری از دستشان برنمی آمد. اولین قانون این بود که از فرماندهشان پیروی کنند...
روز عشق به اتاق فرماندهی رفت. خبر های حملات ارتش پلیدی ها به او رسیده اما سپاه عشق همه ی آنها را دفع مینمود و جواب نگاه های مضطرب روزها خنده ی مغرورانه ی روز عشق بود.
اما فرمانده تنها یک روز است! او عشق را درک کرده اما از جایگاه یک روز. به چیزی اعتماد کرده بود که توانایی درکش را نداشت. نمی توانست آن را ارضا کند. با عشق خودش را ارضا میکرد. قدرتش را ارضا میکرد و این یک صفت پلید است. یک تکه از پازل تاریکی! و عشق آن را میدانست. به این نتیجه رسیده بود که همه ی روزها همینقدر پلیدند. و در این جنگ به خاطر هیچ میجنگد.
عشق دستور عقب نشینی به مرز های خودش را داد و ارتش پلیدی بدون هیچ مقاومتی روز ها را فتح کرد.
روز عشق کشته شد  و ۳۶۴ روز دیگر تسلیم پلیدی شدند. خشم و کینه سر تا پایشان را فرا گرفته بود. و تنها هدفشان فتح عشق بود. آن هم با سلاح نفرت و پلیدی

۱۳۹۳ بهمن ۲۴, جمعه

۴۸: رسم بازی

اگر آغازی وجود داشت در تاس نهان بود. برای من ۱ و ۲  و برای او جفت شیش.
بازی همیشه ساده بود. وقتی دل ها برای اوست.
رخ دیوانه هم نشینش٬ همسایه ی وزرا.
پی خانه اش مملو از اجساد سربازانم و دیوار اتاقش تزیین شده از جمجمه ی پادشاهانم...
و من به گشنیز های کاشته شده ام امید بستم. شاید آنها را بچیند.