meghraz

meghraz

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

27

لقاح در نهان دانگان به صورت مضاعف است   "ثبت و ضبط"

جمله ای تصادفی در اولین دفتر چکنویس که می خواهد نوشته هایم را ثبت وضبط کند. ینده تا هم اکنون چیزی را ثبت و ضبط نکردم. البته ضبط چرا ولی به ثبت نرسید. به عنوان مثال هنگام خواب - این اواخر با غلظت بیشتر- به مغز پتیاره ام فشار می آورم  تا جملات قصار تراوش کند؛ لیکن به مثابه ی یک دستگاه ویدئوی دهه ی 70ی تنها ضبط کرده و هنگام پخش از یک خر در گل گیر کرده هم به لا استفاده تر است. 
بگذریم، موارد زیاد است اما پر از مناقشه؛ به هر حال تنها فایده این نوشته، جوهر خودکاری در حال تباهی و کاغذی که گویی به او تجاوز شده، گشودن مسیر اشت. جاده ای برای نوشته های دیگر. انسانی می میرد، بلافاصله متولد می شود... تناقض پشت تناقض. کارگر راه آهن زیر تپه ای از آهن آلات انجیر می شود! تا نوادگانش هنگام عبور از مسیر در توالت قطار در قتلگاهش بشاشند. این است چرخش روزگار شاید آن کرگر نیز در کودکی با گریه و زاری کالسکه را متوقف کرده و بر مزار پدربزرگش دفع ضایعات به جا آورده . کسی چه می داند. این بهترین ترقی در زندگیست اگر بتوانی تناقض هایت را کشف کنی، ولی در نهایت بدون هیچ دستاوردی ،هیچ فایده ای، بعد از این همه مدت که جان کندی ضبطش کنی... اما ثبتش خریدار ندارد!!!

حداقل می توانی رئیس جمهور امریکا شوی!!

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

25

"اُوِر هد در قلمروی شیاطین" 

لوکیشن لازمه: دانشکده

دوشنبه های ترم قبل برای همه ی ما کابوسی بود دهشناک!، مخصوصا اگه از همون اولش با چرندیات بهداشتی آغاز بشه. با فرسودگی ناشی از لهو لعب شب گذشته! خودمو به کلاس 204 رسوندم و همون ردیف اول جلوس نمودم. بعد از چند دقیقه استاد صاحب سبک،سرکار علیه، "آزیتا دلفان آذری" تشریف فرما شدند. هنوز 10 ثانیه از ورودش نگذشته بود که با لبخندی ابلیس وار و ژستی فمنیست گرایانه گفت:" قرار بود یکی از آقایون از این به بعد زحمت اور هدو بکشه!" 

من یک نگاه به خودم کردم! و یک نگاه به آرش که به دلیل ازدهام غیر طبیعی دانشجویان مونث ته کلاس یک صندلی برای خودش اختیار کرده بود. - به رضا شعبانی هم نمی تونستم نگاه کنم چون به شلمچه عزیمت کرده بود- مرد دیگری در کلاس دیده نمی شد...!
ما چهره ای درهم برهم خودمو از صندلی بلند کرده و از کلاس خارج شدم!

در اتاق خانم رضوانی را زدم؛ قفل بود. :| با خود گفتم:" من که تکلیفم را به جا آوردم." سرامان سرامان وارد کلاس شدم " استاد در قفله مثل اینکه کسی نیست"
" اینجوری که نمیشه درس داد خواهشا برو ساختمون رو به رو پیش آقای رضوی اون حتما یه دستگاه داره!!!" 

ببین برای 2 واحد چه زجری باید تحمل کرد..! مودبانه در اتاق آقای رضوی زدم: سلام. استاد دلفان آذری اور هد لازم دارن گویا خانم رضوانی هنوز نیومدن میشه از اون اور هد استف.."
" اون اور هد خرابه بگو خوب!!"
"خب به جمالتون ولی الان چیکار کنیم؟ به این دستگاه نیاز داریم!"
" برو نمازخونه احتمالا توی مراسم هستش. کلیدو ازش بگیر!"

عجب بدبختی داریم ما!! این که ضایعست برم نمازخونه ی خانم ها بهش بگم کلید اتاقتو می دی؟!! هنوز از ساختمان خارج نشده بودم چهره ای نورانی در کالبد یک چادر سیاه به سمت اتاق سرکار رضوانی حرکت کرد. همان اول شناختمش خانم جوانی که روبه روی پنجره میزی دارد. به سرعت خودم مرا به این فرشته ی نجات رساندم و پرسیدم: "سلام. خسته نباشین شما کلید اتاقو دارین؟؛ اور هدو لازم داریم" 
" بله بیا این گوشست"

آری دقیقا کنار میز سرکار رضوانی، آن عامل فتنه را بلند کرده و با لبخند ملیحانه گفتم: " ممنون خانم"
" وایسا کجا میری؟! اول کارت دانشجوییتو بزار بعد ببرش" 
ایستادم، نگاهی به او انداختم. دیگر خبری از آن چهره ی نورانی نبود بلکه جایش را به دو شاخ قرمز رنگ بالای سر نیزه ی که از آن خون می چکید و لبخندی شیطانی داده بود!
اور هد را زمین گذاشتم؛ کارت چروکیده ای که چند وقت پیش با محتویات ایستک لیمو مخلوط شده بود را از کیف پولم درآوردم و روی میز گذاشتم! 
" با این کارت چیکار کردی؟" 
"سهوا توی شلوارم جا موند وارد ماشین لباسشویی شد!!" 
"باشه قبوله می تونی دستگاه رو ببری"

از آن موقع به بعد اورهد قبل از اومدن استاد حاظر بود. :|