ایستاده ام، در غباری که پای رفتن ندارد، غباری که غلیظ تر از من است، در من حل نمی شود، غباری که من و تو را ما نمی کند، بلاتکلیفی را می دمد در روح و جسم آدمیت، غباری که خود ساختیم، ما پرورانده ایمش تا دلیلی بتراشیم برای نزاع هایمان، پرده ای بین من و تو ، تا هاله ای ایجاد میان روح سیالمان. خود را نیست و قربانی کردیم تا از پاسخ های پیچیده سرباز زنیم ، این کلمات هرچند وصف نمی کند حال من و تو آن غبار را ، اما... دلیلی است بر تمام خود خواهی ها ، بی ثباتی ها، منیت های پوچمان... شاید باران ببارد... آخ که دلم باران غبارکُش می خواهد...
meghraz
۱۳۹۶ خرداد ۲۷, شنبه
۸۷: ای کاش بباریم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر