meghraz

meghraz

۱۳۹۵ آبان ۱۰, دوشنبه

۷۷: پیامبر شکیبا!

خداوند جبار است! همین که انسان را قصه گو نیافریده، نشاندهنده ی جبر مطلق است، همین که قصه گویی را برای من سخت کرده، ظلمی آشکار است... قدرتش را از من دریغ کرده، در کتاب هایش قصه پردازی کرده و می کند، تا ابد ، قصه می پرواند، یکی که تمام شد ، بلافاصله بعدی را شروع می کند، ثانیه به ثانیه، خلق می کند و پایان می بخشد، با ساده ترین روش! قدرت... قدرت بی نهایت! قدرت تکبر می آورد چه برسد به این که حد و اندازه ای هم نداشته باشد! قدرت فساد می آورد، قدرت مساوی تباهی دیگران است ، و لاغیر. ببین به کجا رسیده که می گوید مرده ها را هم زنده می کند، و من در پس فکر اجتناب ناپذیر بودن این قدرت، باز فکر می کنم ، آنقدر می اندیشم، تا جرعه ای بنوشم از قدرت لایتنهایی اش، آنقدر می نشینم و فکر می کنم تا خودش، قدرتش را تسلیم کند... منتظر می مانم.

۱۳۹۵ مهر ۲۴, شنبه

۷۶: آخر دنیا

سایه ها در بند ما هستند. هرجا بخواهیم می آیند، قلاده ای به رنگ خودشان، از جنس خودشان ، از جنس خودمان ، تاوان گناهان ما را می دهند، تاوان ثواب های نکرده مان، تاوان نگفتن ها ،تاوان ندیدن ها... عروسک خیمه شب بازی هستند بر صحنه ی زمین، بر صحنه ی دیوار... با بندهایی از جنس خودشان، بندهایی از جنس خودمان. باید ترسید از روزی که آزاد شوند، باید ترسید از روزی که بندها پاره شوند، جای عروسک و عروسک گردان  عوض شود، و آن روز که سایه ها شهر را فتح کنند، مرگ هم چاره ی کار نیست...

۱۳۹۵ مهر ۱۱, یکشنبه

۷۵: هنوز زود است که بفهمد...

این چندوقته هی میروم و هی می آیم! آن هم با اتوبوس. دور برم پر است از آدم هایی که دارند می روند، شاید هم برمیگردند. سوغاتی خریده اند، یا سوغاتی داده اند، خداحافظی کرده اند یا سلامی خواهند گفت، کاسه ای آب پشت سرشان ریخته اند، یا چایی بهشان تعارف خواهد شد ممباب رفع خستگی... صبر کردند، تا برسند، یا صبر خواهند کرد تا برگردند... موضوع آنقدر ها پیچیده نیست. جز گریه ی بی وقفه ی کودکی در کل مسیر! تمام راه گریه و زاری و شیون. مگر چه دیده در این مردم که اینگونه ضجه می زند، کمی آرام می شود، و دوباره شروع می کند، انگار که از خواب بیدار می شود و دوباره سه باره چندباره که می خوابد، در بیداری کابوس می بیند. مادر و پدرش می خواهند آرامش کنند اما فایده ندارد. زنی می آید کنارش، کودک تعجب می کند، «جورابشو درآوردین» « آره همون اول درآوردم» «خاله گرمته؟» «نننه» « گرمت نیست؟، میخوایی بیایی پیش ما؟» «نننه» « دیگه گریه نکنیا! آفرین» و می رود سر صندلیش٬ کودک با نگاهی متعجب دنبالش می کند، و باز به گریه کردن ادامه می دهد. تعجب مرهمی بود موقتی بر درد ناشناسش، هنوز یاد نگرفته تعجب کند، و متعجب بماند، هنوز زود است که بفهمد، علاج همه ی دردها متعجب بودن و متعجب ماندن است، هنوز تعجب را آنقدر جدی نگرفته که با شیون زدن جایگزینش کند، او می جنگد، با آن حنجره ی کوچکش می خواهد دردش را فراری دهد، اما نمی داند که بی فایده است فریادزدن، بی فایده است همه ی عالم را زابرا کردن! بالاخره یک روزی می فهمد...