meghraz

meghraz

۱۳۹۵ آذر ۱۰, چهارشنبه

۸۰: این از من!

خوشحال شاد خندانم، در اوج افسردگی، در اوج حقارت ، در اوج پستی و زوال شخصیتی، خوشحالم از تنهایی از خیانت از ناچیز شمردن از دیده نشدن، شادم از غمی نامحدود که چنبره زده بر افکارم ، خندان از رفتار های پوچ از شخصیت های تهی پیرامونم، منی که ذره ای از سکوتم و سکونم می ارزد به کل نطق های منم منم دیگران، آسوده بخواب پادشاه من که هیچ ارزشی برای تو و قدرت های پوشالی ات قائل نیستم. فکر می کنی پس هستی؟! آه که این طور، من فکر نمی کنم اما تمام پاسخ های فسلفیت را در چنته دارم، تو یک رویا داری؟! هه! من هیچ رویایی ندارم و با همین نداشتن ها نژاد های مختلف را  سلاخی  کردم.
قدرت از آن شما، دسیسه از آن شما، اسلحه ، زور ، ادبیات ، سخنوری از آن شما، من به یک خواب آرام راضی ام.

۱۳۹۵ آذر ۹, سه‌شنبه

۷۹: افکار فروید غلغلکی نیست!

فروید می گوید انگیزه های جنسی از زمان کودکی پایه ریزی می شود، کمبود ها عقده ها و حصر امیال و آرزو ها در رفتارهای جنسی تداعی می شود، او سکس را هم ردیف غرایز دنیوی، و کنش جنسی را برخواسته از واکنش های تحمیلی به انسان می داند.
باید یک قدم جلوتر رفت و از «خود» عبور کرد... سکس امری مقطعی نیست که بشود با غرایز فردی محدودش نمود و مثل قوانین نیوتونی برایش حکم صادر کرد. به گمانم سکس یک پروسه ی پیچیده و مدون در روزمرگی های بشریست، نقطه ی عطفی در چرخه ی گذران زندگی، این چرخه تنها کودکی را شامل نمی شود، حتی خواندن یک کتاب یا تماشای یک عکس می تواند این پروسه را دگرگون کند، سکس سیال است، مانند ذهن، مانند رودخانه ای روان... از هر چیزی که در مسیرش باشد الهام می گیرد، کمپلکسی پیچیده از خشم،غضب، آرامش، لطافت و عشق... که کودکی هیچ انسانی به پیچیدگی آن نیست. فروید سکس دهانی یا مقعدی را انحرافات جنسی قلمداد می کند، درحالیکه که این رفتارها می تواند خمیرمایه ی خشم در پروسه ی سکس باشد
هیچ یک از اعمال انسانی نتوانستند همانند سکس ظاهر و باطن آدم ها را اینگونه در هم بیامیزند، هیچ کدامشان قادر نبودند حس رهایی یا خیانت یا محبت و... را بدین شکل عرضه کنند، عقل و احساس در هیچ برهه ای از زندگی انسان اینگونه مصالحه نکرده اند.
شاید باور غالب آن را امری صرفا احساسی بداند، اما سکس به مثابه یک پایان‌نامه است که از لحظه لحظه زندگانی عقلانی و احساسی بشر ایده گرفته، آنها را پرورانده، و در یک بازه ی زمانی کوتاه ارائه اش می دهد.

۱۳۹۵ آبان ۲۳, یکشنبه

۷۸: هدف وسیله را توجیه می‌کند.

راست می گویند که قدرت عشق، بی نهایت است! شاید اغراق می کنند، نمی دانم، عشق ساختار معینی ندارد، از همینش بدم می آید! به سادگی قابل درک نیست، گاهی با یک نگاه می آید، گاهی یک عمر طول می کشد تا سر برآورد، ناشناخته است، شاید دنیا بدون عشق زیباتر می بود، حداقل آدم تکلیفش را میدانست، میدانستی برای وصف حس و حالت نیازی به کلمات نداری، اما عشق تو را محصور کلمات می کند، واژه ها تو را مجبور می کنند به بیان کردنشان، و اگر در این امر کمی بلغزی، همه چی از بین می رود، انگار نه عشقی بوده نه عاشقی، کلمات تو را تحریک می کنند، اما زمانی که درست ادایشان نکنی ، به خودت برمیگردند، مثل چاقوی برنده ای قلبت را می درند، و تو میفهمی که همه ی این مصیبت ها از گور عشق بلند می شود.
ای کاش همه لال بودند، ای کاش انسان ها ناتوان بودند در سخن گفتن. با دهانشان فقط نفس می کشیدند، مگر نفس کشیدن کم اهمیت دارد؟! کلمات نفسهایمان را مسموم می کند، ای کاش چشم ها حرف می‌ زدند، آدم از دیدن خسته می شود...

۱۳۹۵ آبان ۱۰, دوشنبه

۷۷: پیامبر شکیبا!

خداوند جبار است! همین که انسان را قصه گو نیافریده، نشاندهنده ی جبر مطلق است، همین که قصه گویی را برای من سخت کرده، ظلمی آشکار است... قدرتش را از من دریغ کرده، در کتاب هایش قصه پردازی کرده و می کند، تا ابد ، قصه می پرواند، یکی که تمام شد ، بلافاصله بعدی را شروع می کند، ثانیه به ثانیه، خلق می کند و پایان می بخشد، با ساده ترین روش! قدرت... قدرت بی نهایت! قدرت تکبر می آورد چه برسد به این که حد و اندازه ای هم نداشته باشد! قدرت فساد می آورد، قدرت مساوی تباهی دیگران است ، و لاغیر. ببین به کجا رسیده که می گوید مرده ها را هم زنده می کند، و من در پس فکر اجتناب ناپذیر بودن این قدرت، باز فکر می کنم ، آنقدر می اندیشم، تا جرعه ای بنوشم از قدرت لایتنهایی اش، آنقدر می نشینم و فکر می کنم تا خودش، قدرتش را تسلیم کند... منتظر می مانم.

۱۳۹۵ مهر ۲۴, شنبه

۷۶: آخر دنیا

سایه ها در بند ما هستند. هرجا بخواهیم می آیند، قلاده ای به رنگ خودشان، از جنس خودشان ، از جنس خودمان ، تاوان گناهان ما را می دهند، تاوان ثواب های نکرده مان، تاوان نگفتن ها ،تاوان ندیدن ها... عروسک خیمه شب بازی هستند بر صحنه ی زمین، بر صحنه ی دیوار... با بندهایی از جنس خودشان، بندهایی از جنس خودمان. باید ترسید از روزی که آزاد شوند، باید ترسید از روزی که بندها پاره شوند، جای عروسک و عروسک گردان  عوض شود، و آن روز که سایه ها شهر را فتح کنند، مرگ هم چاره ی کار نیست...

۱۳۹۵ مهر ۱۱, یکشنبه

۷۵: هنوز زود است که بفهمد...

این چندوقته هی میروم و هی می آیم! آن هم با اتوبوس. دور برم پر است از آدم هایی که دارند می روند، شاید هم برمیگردند. سوغاتی خریده اند، یا سوغاتی داده اند، خداحافظی کرده اند یا سلامی خواهند گفت، کاسه ای آب پشت سرشان ریخته اند، یا چایی بهشان تعارف خواهد شد ممباب رفع خستگی... صبر کردند، تا برسند، یا صبر خواهند کرد تا برگردند... موضوع آنقدر ها پیچیده نیست. جز گریه ی بی وقفه ی کودکی در کل مسیر! تمام راه گریه و زاری و شیون. مگر چه دیده در این مردم که اینگونه ضجه می زند، کمی آرام می شود، و دوباره شروع می کند، انگار که از خواب بیدار می شود و دوباره سه باره چندباره که می خوابد، در بیداری کابوس می بیند. مادر و پدرش می خواهند آرامش کنند اما فایده ندارد. زنی می آید کنارش، کودک تعجب می کند، «جورابشو درآوردین» « آره همون اول درآوردم» «خاله گرمته؟» «نننه» « گرمت نیست؟، میخوایی بیایی پیش ما؟» «نننه» « دیگه گریه نکنیا! آفرین» و می رود سر صندلیش٬ کودک با نگاهی متعجب دنبالش می کند، و باز به گریه کردن ادامه می دهد. تعجب مرهمی بود موقتی بر درد ناشناسش، هنوز یاد نگرفته تعجب کند، و متعجب بماند، هنوز زود است که بفهمد، علاج همه ی دردها متعجب بودن و متعجب ماندن است، هنوز تعجب را آنقدر جدی نگرفته که با شیون زدن جایگزینش کند، او می جنگد، با آن حنجره ی کوچکش می خواهد دردش را فراری دهد، اما نمی داند که بی فایده است فریادزدن، بی فایده است همه ی عالم را زابرا کردن! بالاخره یک روزی می فهمد...

۱۳۹۵ مهر ۶, سه‌شنبه

۷۴: رویش خرمن گندم!

هوا سرد شده. باران بند می آید اما هوا همچنان سرد است. برگ های درختان زرد می شوند می ریزند، شکوفه می زنند، ولی هوا همچنان سرد است. باد می آید ، طوفان می شود ، نسیمی می وزد، هوا همچنان سرد است، جنگلی می سوزد ، سیلی روان می شود ، خورشیدی میگیرد، ماه هم در جوابش، ستاره ای بی فروغ می شود، شهاب سنگی از چله ی کمان رها می شود، هوا همچنان سرد است، چه می خواهد از جان ما، از استخوان هایمان. از شش هایمان، دود می شود در حلقمان، همچنان سرد است، به سردی جنازه ای متعفن، سردی اش می سوزاند. آتش جهنمی طلب باید کرد. تا بسوازند این سوزش زمهریر را... من را ، او را همه را بسوزاند. تا بهشت از چشمان سوخته اش بِروید!

۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

۷۳: خواب های ناخوش

بازوان قدرمند،توانمند ولی مغز های تهی... تهی را میشود فهمید. قابل درک است. به آسانی همان بازوان نیرومند. اما مغز های پر را چه؟ چه کسی می بیند؟ چه برسد بفهمند. ساعت ها حرف بزن، توضیح بده، بنویس، تا کسی نباشد ببیند، بشنود یا حتی بخواند چه فایده؟! این علت، دارد معلول های تنهایم را می بلعد. می ترسم مغزم پر شود از این علت ها. شاید روزی کسی ببیند ، بشنود یا بخواند این علت های بی معنی را! نمی خواهم آنها معرفم باشند. می ترسم. می ترسم آخرش تهی کنم این جنگل پر هرج مرج را، لمیزرع شود این بوستان حاصلخیز و بکر، بسوزانم همه ی هست و نیستش را. و من هم بی خبر در خانه ی درختیم خفته باشم...

۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

۷۲: و خداوند صفر را آفرید!

گرد و غبار را بتکان. یک سکوت و هزاران جمله ، یک گوش شنوا و هزاران زبان وراج! حرف نمی زنند، خاک می پاشند به سر و صورتت تا آنجا که کور شوی و جایی را نبینی، دو دست و هزاران تبر، دو پا و هزاران چماق تا نتوانی چشم هایت را پاک کنی ، تا نتوانی راه رفته را برگردی، اگر راهی باقی مانده باشد... یک قلب و هزاران تیر نفرت، یک عقل و هزاران حماقت  افسار گسیخته، تا نتوانی عاشق شوی یا نتوانی درست بیندیشی. یک و هزاران ، فرق در چند صفر هست. صفر ها را جدی بگیر.