meghraz

meghraz

۱۳۹۶ مهر ۲, یکشنبه

۹۶: زندگی روزمره ی یک عاشق

دستانش آغشته به روغن بود، از آن روغن هایی که می زنند به موهایشان، هر وقت بیکار می شد با موهایش ور می رفت، شانه می کرد ، با کش می بست، روغن میزد، دستان چرب برایش ناخوشایند بود ولی با اشتیاق انجامش میداد، همین که در آینه خوشگل به نظر برسد کافی بود. از اتاق بدون آیینه می ترسید، از آینده می ترسید... نکند موهایش بریزند، از تصور خودش وقتی که کچل بشود می ترسید!  از نگاه همه ی آدم ها می ترسید، نکند به موهایش حسادت کنند ... نفرین کنند، موهایش را دوست داشت، خودش را دوست داشت ،  نمی توانست اینگونه معشوقه اش را در معرض چشمان گناه آلود رها کند، پس تیغ را برداشت، گریه می کرد اما دستانش نمی لرزید، قژژژ ..قژژژ! کارش که تمام شد، سرش را زیر شیر آب گرفت، نگاهی به آینه انداخت، غریبه ای را دید، لبخندی زد. دستانش می لرزید...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر