meghraz

meghraz

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

28

«مغز های کمیاب "تریسی" مابانه» ؛ « نقدی بر روابط عاشقانه»

*توصیه می شود قبل از  خواندن مطلب فیلم Manhattan ساخته Woody Allen را تماشا کنید _ ندیدینم ندیدین کی به کیه!!_

لینک imdb : http://www.imdb.com/title/tt0079522/?ref_=fn_al_tt_2

لینک دانلود: http://www.uploadbaz.com/qe1qf4xdjorn


روابط عاطفی آنقدر که به نظر می آیند پدیده های پیچیده ای نیستند. شاید سرطان مهلکی شاید که با یک آسپرین بچه درمان شود، لیکن به یک جفت کفش برای رسیدن به داروخانه نیاز دارید. اهمیت در مسیر منتج به مقصد است.

برخلاف مردان، زنان و درکل طیف مونث از چند بعد برخوردارند که نقطه ی عطف در رابطه ها محسوب می شود. یک مانع بر سر راه یا اگر بخواهیم برداشت نمادینی داشته باشیم، میخی در مسیر بده بستان های عاشقانه که غفلت از آن پیامد هایی همچون در جاده ماندن بدون لاستیک زاپاس را در پی دارد. شاید در ادامه، صحبت ها کمی فمنیست گرایانه به نظر بیاید اما کسانی که مرا می شناسند، از حد نفرتم از این جریان منحوس آگاه اند.

به زبان عامیانه یک زن بر خلاف اکثر مردان در چند جبهه در حال ستیز است با سلاح و جنگ افزار های متفاوت. میدان های روانی، رقابت،زیبایی،جسمی،مورد توجه قرار گرفتن،مورد توجه قرار دادن،رشد شخصی، تفریح، تحصیل و... که مغز معیوبم از سایر اطلاع چندانی ندارد. اما آیا یک زن می تواند ژنرالی موفق در همه ی این جبهه ها باشد؟ آیا می تواند مهره ها را درست بچیند و بر نقاط ضعف و قوت دشمنانش آگاه است. برای یافتن پاسخ ابتدا باید افکار این فرمانده ی جنگ و موقعیتی که در آن قرار دارد موشکافی شود. دغدغه های ذهنی او از نونهالی به چه سمتی گرویده، در نوجوانی چگونه پرورش یافته و در جوانی و در ادامه ی راه چه برداشت هایی از آن خواهد داشت.

بزرگترین عامل تاثیرگذار بر این روند ظرفیت توانایی یکسان تقسیم کردن نیرو ها در جبهه های مختلف (چالش ها) است، که در چشم انداز ابتدایی کمی راحت متصور می شود اما در ادامه کمبود منابع به چشم می خورد. اکثر زنان مسیر عقلانی را در پیش می گیرند، بدین گونه که ابتدا نیاز های ضروری خود را برطرف می کنند. در این صورت ژنرال نام برده باید ظرفیت هایش آنقدر وسیع باشد که نیاز های جانبی را نیز پوشش دهد یا با پشت گوش انداختن جبهه های کوچک و دور دست، گروه های چریکی را به حال خود بگذارد. اگر بخواهیم این مسئله را با فیلم ارتباط دهیم: گروه اول زنانی همچون "تریسی" 17 ساله و گروه دوم ماری 30 ساله ، جیل (همسر قبلی ایساک) و با شدت کمتر امیلی (همسر پل) را شامل شود.

بدین گونه که در کنار چالش های اساسی ، دغدغه های فلسفی را هم مورد توجه قرار می دهد. جهان بینی اش را آن طور که می خواهد متولد کرده، هدایت می کند و به آن پایبند است. بی هدف دنبال مردی برای رفع نیاز های عاطفیش نمی گردد، بلکه به شخصی علاقه مند می شود-(ایساک)- که احتمال می دهد، این ترس بیم و تشویش خاطرش را از بین ببرد و خلا موجود را پر کند. اما گروه دوم هم دست و پا  بسته نیستند آنها هم دلایل خود را برای جذب ایساک داشته یا دارند. اما در آخر این  خود مرد است تصمیم بگیرد به کدام ژنرال کمک تسلیحاتی کند! انتخاب در دستان اوست که مشخص کند وسوسه هایش به کدام سمت برود و کدام گروه را به عنوان مکملش برگزیند.

پاسخ در سکانس آخر است...!



۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

27

لقاح در نهان دانگان به صورت مضاعف است   "ثبت و ضبط"

جمله ای تصادفی در اولین دفتر چکنویس که می خواهد نوشته هایم را ثبت وضبط کند. ینده تا هم اکنون چیزی را ثبت و ضبط نکردم. البته ضبط چرا ولی به ثبت نرسید. به عنوان مثال هنگام خواب - این اواخر با غلظت بیشتر- به مغز پتیاره ام فشار می آورم  تا جملات قصار تراوش کند؛ لیکن به مثابه ی یک دستگاه ویدئوی دهه ی 70ی تنها ضبط کرده و هنگام پخش از یک خر در گل گیر کرده هم به لا استفاده تر است. 
بگذریم، موارد زیاد است اما پر از مناقشه؛ به هر حال تنها فایده این نوشته، جوهر خودکاری در حال تباهی و کاغذی که گویی به او تجاوز شده، گشودن مسیر اشت. جاده ای برای نوشته های دیگر. انسانی می میرد، بلافاصله متولد می شود... تناقض پشت تناقض. کارگر راه آهن زیر تپه ای از آهن آلات انجیر می شود! تا نوادگانش هنگام عبور از مسیر در توالت قطار در قتلگاهش بشاشند. این است چرخش روزگار شاید آن کرگر نیز در کودکی با گریه و زاری کالسکه را متوقف کرده و بر مزار پدربزرگش دفع ضایعات به جا آورده . کسی چه می داند. این بهترین ترقی در زندگیست اگر بتوانی تناقض هایت را کشف کنی، ولی در نهایت بدون هیچ دستاوردی ،هیچ فایده ای، بعد از این همه مدت که جان کندی ضبطش کنی... اما ثبتش خریدار ندارد!!!

حداقل می توانی رئیس جمهور امریکا شوی!!

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

25

"اُوِر هد در قلمروی شیاطین" 

لوکیشن لازمه: دانشکده

دوشنبه های ترم قبل برای همه ی ما کابوسی بود دهشناک!، مخصوصا اگه از همون اولش با چرندیات بهداشتی آغاز بشه. با فرسودگی ناشی از لهو لعب شب گذشته! خودمو به کلاس 204 رسوندم و همون ردیف اول جلوس نمودم. بعد از چند دقیقه استاد صاحب سبک،سرکار علیه، "آزیتا دلفان آذری" تشریف فرما شدند. هنوز 10 ثانیه از ورودش نگذشته بود که با لبخندی ابلیس وار و ژستی فمنیست گرایانه گفت:" قرار بود یکی از آقایون از این به بعد زحمت اور هدو بکشه!" 

من یک نگاه به خودم کردم! و یک نگاه به آرش که به دلیل ازدهام غیر طبیعی دانشجویان مونث ته کلاس یک صندلی برای خودش اختیار کرده بود. - به رضا شعبانی هم نمی تونستم نگاه کنم چون به شلمچه عزیمت کرده بود- مرد دیگری در کلاس دیده نمی شد...!
ما چهره ای درهم برهم خودمو از صندلی بلند کرده و از کلاس خارج شدم!

در اتاق خانم رضوانی را زدم؛ قفل بود. :| با خود گفتم:" من که تکلیفم را به جا آوردم." سرامان سرامان وارد کلاس شدم " استاد در قفله مثل اینکه کسی نیست"
" اینجوری که نمیشه درس داد خواهشا برو ساختمون رو به رو پیش آقای رضوی اون حتما یه دستگاه داره!!!" 

ببین برای 2 واحد چه زجری باید تحمل کرد..! مودبانه در اتاق آقای رضوی زدم: سلام. استاد دلفان آذری اور هد لازم دارن گویا خانم رضوانی هنوز نیومدن میشه از اون اور هد استف.."
" اون اور هد خرابه بگو خوب!!"
"خب به جمالتون ولی الان چیکار کنیم؟ به این دستگاه نیاز داریم!"
" برو نمازخونه احتمالا توی مراسم هستش. کلیدو ازش بگیر!"

عجب بدبختی داریم ما!! این که ضایعست برم نمازخونه ی خانم ها بهش بگم کلید اتاقتو می دی؟!! هنوز از ساختمان خارج نشده بودم چهره ای نورانی در کالبد یک چادر سیاه به سمت اتاق سرکار رضوانی حرکت کرد. همان اول شناختمش خانم جوانی که روبه روی پنجره میزی دارد. به سرعت خودم مرا به این فرشته ی نجات رساندم و پرسیدم: "سلام. خسته نباشین شما کلید اتاقو دارین؟؛ اور هدو لازم داریم" 
" بله بیا این گوشست"

آری دقیقا کنار میز سرکار رضوانی، آن عامل فتنه را بلند کرده و با لبخند ملیحانه گفتم: " ممنون خانم"
" وایسا کجا میری؟! اول کارت دانشجوییتو بزار بعد ببرش" 
ایستادم، نگاهی به او انداختم. دیگر خبری از آن چهره ی نورانی نبود بلکه جایش را به دو شاخ قرمز رنگ بالای سر نیزه ی که از آن خون می چکید و لبخندی شیطانی داده بود!
اور هد را زمین گذاشتم؛ کارت چروکیده ای که چند وقت پیش با محتویات ایستک لیمو مخلوط شده بود را از کیف پولم درآوردم و روی میز گذاشتم! 
" با این کارت چیکار کردی؟" 
"سهوا توی شلوارم جا موند وارد ماشین لباسشویی شد!!" 
"باشه قبوله می تونی دستگاه رو ببری"

از آن موقع به بعد اورهد قبل از اومدن استاد حاظر بود. :|

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

20

وقتی حقیقت تلخ باشه، کام دهنای آکبندو  شیرین نمی کنه!

19

اوضاع بریخته ولی ما جراحیم!!

18


امشب شب منه چون تو فردا امتحان داری! خخخ! احمق جان ساعت 1:30 جمعست! :) شاید بجات رفتم دزدی... ولی تو مرام ما نیست!

17


بعضی از کاغذ ها هم اینقدر باطل شدن که... تن صاحبش گزینه ی بهتریه!

16

اخلاق نداری دزدک!! مهربون تر بودی باهات همکار می شدم!

15


بکشین بیرون مشتیا، مستراح پر شده

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

9

الان دارم اپرای کارل ارفو گوش می دم  مردی بیا اینو ازم بگیر... قطعه ی Ecce gratum . اینا فروش نداره دزدک؟!!

8

از دستش  در می ری عینه یه جوجه اردک تازه به دنیا اومده تو رو با مامانش اشتباه گرفته! دزده هم امروز آفه!!

7

اینارو کی می خره آخه؟!! این چرندیات پر احساس...!! بیخود دزده زحمت می کشه!! دلم براش می سوزه!

6

آی  دزد بگیریدش!!

5

ارابهت را آنقدر بزرگ بساز که ارادهت در آن جا شود؛ نه که وسط راه برای  تعمیر، تنها درخت مسیر را  هم قطع کنی. برای استراحت سایه لازم است.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

4

حیوان نجیب چهار نعل می تازه  و حیوان ناطق چهار زانو می شینه. با این تفاوت که  برای نجیبه هر چهارتاش  واقعیه!! 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه