meghraz

meghraz

۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

۳۷

واقعیتی دست خوش تغییر

برای من سخت هست تمثیل وار و داستان وار حرفم را بگویم. اما چه می شود کرد آشک کشک خاله هست هر نویسنده ای می بایست این مسیر را طی کند و الا در همان اول پایان می یابد.
یک بار منتظر تاکسی بودم در پیاده رو دختر بچه ای با توپش بازی می کرد که توپ قل می خورد و در وسط خیابان می ایستد. رفتار دخترک برایم جالب بود . انتظار داشتم بپرد وسط خیابان و من هم یک حرکت بتمن منشانه!! بزنم اما کنار خیابان ساکن ماند و فقط به توپ خیره شده بود . حسرت از چشمانش می ریخت. حسرتی که در خواستن و نتوانستن تنیده شده بود.
بازی کردن کودک با توپش واقعیتیست ورای حقیقت اما وقتی خواستن و توانستنش که همان بازی کردن بود تبدیل به خواستن و نتوانستن دسترسی به آن توپ می شود با واقعیتی تغییر پذیر روبه روست که همان حقیقت هست! حقیقت باید باشد تا واقعیت شکل گیرد توپ باید باشد تا بازی شروع شود....

پایان داستان هم آنگونه بود که من به ماندلا منشانه بودن!! اکتفا کردم و توپ را برداشتم و دخترک را در واقعیت غرق کردم!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر